روزهای زندگی | ||
مامان و بابا رفتن کربلا و فردا وقت نماز صبح می رسن تهران . امروز صبح رفتم میوه خریدم برای مهمانان احتمالی که میان دیدنشون میوه ها رو گذاشتم توی صندوق عقب ماشین بمونه تا بعد از ظهر برم خونه مامان اینا و میوه ها رو بشورم و خونه رو آماده کنم کلید خونه شون هم به دسته کلید خودم بود . بعد از ظهر برای همسر گرامی کاری پیش اومد و خانه رو ترک کرد نگذاشتم ماشین رو ببره که وقتی می خوام برم پارچه نوشته و میوه ها رو ببرم ماشین همراهم باشه کلید خودم رو هم دادم تا اگه می خواست برگرده خونه کلیدو داشته باشه کلید خونه که متعلق به همسر گرامی هست به سوئیچ ماشین وصله خلاصه شب شد نماز مغرب و عشا رو خوندم به همراه امیرعباس راهی شدیم به بیرون از خونه اول رفتم پارچه یا همون بنر رو گرفتم که بزنیم دم در خونه شون بعد هم شیرینی خریدم و رفتم به سمت خونه کربلاییها ! نزدیک خونه شون که رسیدم یک دفعه یک چیز مهم یادم اومد و اون هم این بود که من اون کلیدی که به همسر گرامی دادم همون دسته کلیدی بود که کلید خونه مامان و بابا هم بهش وصل بود کلی اعصابم خرد شد و به ناچار برگشتم خونه آخه چرا من اینقدر حواس پرت بودم خب چرا همسر گرامی متوجه نبود که من دارم همون کلیدی که بعدا لازمم میشه رو بهش میدم هیچ برگشتم خونه و منتظر تا همسر گرامی به خانه برگرده تا با هم بریم اونجا اینم جزای کسی که وقتی همسرش میخواد با ماشین بره بیرون اجازه نده و اون همسر مجبور بشه با تاکسی یا اتوبوس به محل مورد نظرش بره .
[ شنبه 91/10/9 ] [ 6:58 عصر ] [ s.hasanizadeh ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |